شمد لاورى (عقاب جنوب) قسمت دوم
شمد لاورى (عِقاب جُنوُب) 2
شمد لاورى قسمت دُوُم
گهی که میل برنُو برق میداد | *** | دز از قلعه جوانی چرخ میداد |
سلام من به مادر وارسانید | *** | اگر نه برجوانیم داد و بی داد |
سلام خدمت همیهٔ دوستان عزیز وگرامی، این مطلب به درخواست دوستانی عزیز وگرامی از دو روستا در منطقهٔ گَودَه: {روستای بست قلات ــ روستای زنگارد} بار شده است، و چون قصهٔ (شَمَد لاوری) قصهای طولانی است، آنرا در ۳ قسمت در وبلاگ بار خواهد شد:
- شیخ محمد لاوری فرزند عبدالرحمان مشهور به ( شمد لاورى) (۱۲۹۵-۱۳۲۴) یکی از افراد معروف در تاریخ معاصر منطقه هرمزگان و جنوب ایران است.نام کامل وی:(شیخ محمد بن شیخ عبدالرحمان بن شیخ مصطفی بن شیخ حسن ثانی بن شیخ محمد بن شیخ راشد بن شیخ مصطفی بن شیخ حسن مدنی ). شمد لاوری در سال ۱۲۹۵ خورشیدی برابر با سال ۱۳۳۷ قمری مطابق با سال ۱۹۱۲ میلادی در روستای چاه قیل (چاه عقیل) دیده به جهان گشود.
شَمّد لاوَری
- ازآنجا كه معلوم است گروه مسلح شمد لاورى بيشتر اوقات در تنَگ دالان مستقر بودند و در برابر دزدان مقاومت مى كردند، یکی از شاعران محلی شعری به سبک شاه نامه فردوسی سروده که چند صفحهاست بنام جنگ نامهِ دالان که در این ابیات از دلاوران و پهلوانان درتنَگ دالان تمجید مینماید:
بَنام خُداوَند رَب کَریم بَنَظم آوَرَم داستانی عَظیم کُنَم داستانی مَن از نُو تَمام کِه باشد پَسَند هَمه خاص و عام یکی جنگ نامَه بَنَظم آوَرَم دلیران بَمَیدان رَزم آوَرَم کُنَم وَصف آن پَهلَوانان را کِه مَأوای دارَند بَه دالان را سُـپَهدارشان شَمّد لاوَری بَرُوز نَبَرد چُون یَلِ کابُلی بَرُوز نَبَرد اَستْ اِسفَندِیار نَمیتَرسَد اَز دُزد و تُرک و تتار یکی پَهلوان اَستْ شَمَد بَنام بَبازو چُو رُستَم بَصُولَت چُو سام بَبالا بُلَند اَستْ و لاغَر مَیان بَصُولَت دِلیر اَفکَن وُ پَهلوان
-
قسمت دُوُم ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
کشته شدن شیخ محمد شیخ عبدالنور
قنات اولی دعوا به پا شد **** قنات دومی بختم سیاه شد قنات سومی آمد تفنگچی **** که شمد کشته شد حکم از خدا شد -
-
- شیخ محمد (شمد لاورى) گاهگاهی به تهیدستان ودر ماندگان سر میزد وبه آنان کمک مینمود به تعبیر دیگر از به اصطلاح اشراف واغنیاء میگرفت وبه رعایا وفقراء میداد. از طرف دیگر او یاغی بود ودر یاغی گری گاهی زور گوئی لازم است، اما زور گوئی با زور گویان. از اینرو روزی شیخ محمد وهمراهانش به خانه عبدالله محمود کدخدای روستای هرنگ رفتند، پس از صرف نهار درحالی که خود کدخدا (1) چایی بدست شیخ محمد میداد، شیخ محمد گفت خوب عبدالله حالا بی زحمت دویست تومان برایم جمع وجور کن که لازم دارم. عبدالله محمود با تردید گفت جناب شیخ محمد هر چه بگوئی حاضرم ولی پول ندارم، والله.
- شیخ محمد گفت یعنی قسمت را باور کنم، عبدالله گفتها.. به خدا راست میگم. شیخ محمد گفت خیلی خوب، بدستور شیخ محمد اورا باسر بدرون چاهی که درخانه کدخدا بود آویزان کردند، عبدالله محمود از نیمه چاه فریاد زنان گفت چشم چشم هی والله جناب شیخ هرچه بخواهی میدم. دویست تومان که چیزی نیست، سیصد تومان هم میدم. اورا بالا کشیدند و پول را از او گرفتند ورفتند. شیخ محمد در هرنگ خانهای داشت که همسر هرنگی او درآن زندگی میکرد، وآن شب درخانه خود بسر میبردند.اولین کسی که از خواب یک شب مرطوب تابستانی بیدار شد خود شیخ بود، درحالیکه چشمش را باپشت دستش میمالید متوجه بالا خانه مقابل شد، انگار داشتند تیرکش (2) درست می کردند، دیری نگذشت که سر کلنگی بیرون زد، شیخ محمد موضوع را درک کرد، فوراً همه را از خواب بیدار کرد، دوسه تیر بدیوار بالا خانه خورد. همگی به پائین پریدند وبه ویرانهای پناه بردند و از آنجا به بالاخانه مذکور تیر اندازی کردند، دوتا کوزه در هم شکست، در اثر کمبود فشنگ شیخ ویارانش مجبور شدند دست از تیر اندازی بکشند وبه کوخرد پناه ببرند.
- کدخدای هرنگ اکنون پشتش به چهل تفنگچی گرم بود، همان بعد از ظهری که شیخ محمد اذیتش کرده بود قاصدی نزد خان بستک که بخشدار هم بود فرستاد، خان چهل نفر از میان چریکهای خودش برای حمایت از او فرستاد. پس از تهیه مقداری فشنگ شیخ محمد قصد باز گشت به هرنگ را داشت، ولی چند نفر از یارانش مخصوصاً شیخ صالح مخالفت میکرد، شیخ محمد هم کسی نبود که زیر بار برود. لذا نیمه شب به اتفاق یارانش به سوی هرنگ راه افتادند. نرسیده به هرنگ باز مانده شب را به پایان رسانیدند تاصبح روز بعد یکی را برای بر رسی اوضاع هرنگ به آنجا بفرستند.هنوز سپیده صبح نزده بود که یکی از همراهان شیخ بیدار شد وناگهان چشمش به چریکهایی افتاد که پیش میآمدند.او بلافاصله همه را بیدار کرد. شیخ محمد بدون تأمل تیری را شلیک کرد، تیر به اسب شیخ یعقوب خورد، اسب رمید وسوار سرنگون شد. این باعث شد تا چریکهای با اقبال بخود بیایند وسنگر بگیرند.چریکها بلافاصله تیر اندازی را شروع کردند. زیر باران بی امان گلوله شیخ محمد ویارانش به سختی توانستند خودرا به تنها قنات کم عمقی که در آن نزدیکی بود برسانند. شیخ محمد دستور داد هیچکس سرش را بالا نیاورد. تا نیمروز به تنهائی با چهل تفنگچی مبارزه کرد، زمان بکندی میگذشت، هر چقدر هوا گرم تر میشد از شدت تیر اندازی نیز کاسته می گردید، گرمی تحمل ناپذیر آفتاب سوزان دست کمی از گلوله سرخ نداشت. شیخ محمد شیخ عبدالنور که مردی زبردست وبا غیرت بود گفت یک نفر وچهل نفر نشده یا اجازه بده ماهم بجنگیم، یا... شیخ محمد با عصبانیت حرفش را قطع کرد و گفت همون که گفتم هیچکس دخالت نکند.
- شیخ محمد شیخ عبدالنور (3) گفت اینجوری جنگیدن که فایدهای ندارد، باید کار را یکسره کنیم، آنگاه سرش را از قنات بیرون آورده و پنج شش تیر پی در پی شلیک کرد که ناگهان تیری به بالای ابروی راستش خورد، آهی کشید وبه پشت غلطید. شیخ احمد شیخ عبدالنور گریه کنان سر برادرش را بدامن گرفت، شیخ محمد داد کشید ساکت باش اگه دشمن بفهمد گلوله خورده داریم چیره میشود. چریکهاها هم از این وضع به تنگ آمده بودند، از شیخ محمد امان خواسته وگفتند اگر شیخ محمد قسم بخورد که کاری به آنها نداشته باشد میدان نبرد را ترک میکنند. شیخ راشد با چشمی گریان واشک آلوده به شیخ محمد خیره شد وگفت قبول کن شیخ محمد، زخمی داریم. شیخ محمد سرجدش شیخ حسن مدنی قسم خورد وامان داد، چریکها از سنگر هایشان بیرون آمدند وپاه به فرار گذاشتند، شیخ یعقوب از طرفی که شیخ محمد شیخ عبدالنور تیر خوره بود از داخل قناتی بیرون خزید، شیخ محمد باخود فکر کرد حتما کار او بوده، تفنگ شیخ محمد شیخ عبدالنور را برداشته شیخ یعقوب را هدف گرفت، شیخ یعقوب همچنان که عقب عقب میرفت دستهایش را جلو آورده وگفت جناب شیخ والله من تقصیری ندارم، نزنیها، جناب شیخ. اما شیخ محمد که خون جلو چشمانش را گرفته بود بدون توجه به قسمی که خورده بود ماشه را چکانید اما گلولهای شلیک نشد. چند مرتبه این عمل را تکرار کرد ولی بی فایده بود وتیری در نرفت. شیخ یعقوب از فرصت استفاده کرد وفرار کرد. شیخ محمد شیخ عبدالنور در قناتی بین کوخرد وهرنگ کشت شد.
خاکسپاری شیخ محمد شیخ عبدالنور در كوخرد- شیخ محمد تیر خورده جلو خودش گرفته براسب سوار شده به کوخرد واقع بخش كـوخـرد درشهرستان بستک هرمزگان میرود. در کوخرد آفتاب عمر شیخ محمد شیخ عبدالنور همزمان با غروب خورشید همانروز، برای همیشه غروب کرد وسر انجام سماجت شیخ محمد لاوری به قیمت جان یکی از بهترین یارانش تمام شد، یاری که ستون اصلی مبارزات شمد لاوری بود، وپس از او تقریباً گروه شمد متزلزل شد. از دست دادن شیخ محمد شیخ عبدالنور برای شَمّد لاوری بسیار دردناک وجانگداز بود. بعد از این حادثه چندین بار کوشید تا عبدالله محمود کدخدای هرنگ را دستگیر کند، اما موفق نشد. چون او جاسوسانی گماشته بود تارفت و آمد وتحرکات شیخ محمد را گذارش کنند.
شمد لاوری در دبی
- شیخ محمد پس از آن که بسیاری از نظامیان و چریکها را کشت و پاسگاهها را بسوزان، خودش وبرادرش « شیخ صالح » راهی دبی شدند. درآنجا به اقوام بستکی خویش پناه میبرند. اتفاقاً آنروزها حاکم دبی با حاکم ابوظبی اختلاف داشته ومدتها درجنگ بودند. بعد از ورود شیخ محمد لاوری به دبی بستکیهایی که در دستگاه حاکم دبی نفوذ داشتند، شیخ محمد را به او معرفی کردند، حاکم دبی شمد لاوری را در گروه چریکهای خود گماشتند، پس از اینکه شمد لاوری بی باکی، دلاوری وشجاعت خودرا ثابت کرد ودر جنگ جوئی وتیر انداری مهارت کامل را نشان داد، شیخ دبی فرماندهی نیروهایش را به او واگذار کرد وشیخ محمد نیز پس از چندی موفق شد نیروهای حاکم ابوظبی را تار ومار کند وبه این جنگ خاتمه دهد. بدینگونه نیروهای حاکم دبی به سر پرستی شیخ محمد لاوری بر نیروهای حاکم ابوظبی غلبه کرد ودر جنگ پیروز شد.
- گهى كه ميل برنو برخ مى داد *** گله از تنگ دالون چرخ مى داد
- چه بيداد مى كند دزد شمالي *** كجائى، شمدا ، جاى توخالى
-
آشنائی شمد لاوری با سیف بن عبدالله- شیخ محمد لاوری هنگام چریک کشی بر سر نیروهای حاکم ابوظبی با یک جوان عرب بنام «سیف بن عبدالله» آشنا شدند، ایشان یکی از سران چریکهای حاکم دبی بودند، سیف بن عبدالله جوانی دلیر وشجاع وتیرانداز ماهری بودند مانند شیخ محمد لاوری، همیشه تفنگ دردست وقطار بسته بود مثل شیخ محمد، سیف بن عبدالله از اهل شارجه (4) بودند، ایشان نزد شیخ سعید حاکم دبی چریک بودند. بعد از پایان جنگ شیخ محمد لاوری مدتها در شارجه بودند، ایشان مهمان « شیخ ماجد بن صقر القاسمی » بودند. شیخ محمد وشیخ صالح ودوستش سیف بن عبدالله هر روز صبح برای صرف صبحانه به قهوه خانه «بازار عَرصَه» (5) در شارجه میرفتند.شیخ محمد سه قطار فشنگ بردوطرف دوش وقطار و هفتیر روی کمربندش وهمچنین که تفنگ فلس در دست داشت همراه بابرادرش ودوستش سیف بن عبدالله هرسه باهم مسلحانه وقتی که وارد بازار عَرصَه میشدند وبه قهوه خانه میرفتند، دکان داران بازار عرصه به احترام آنان از جا بلند میشدند.روزی از روزها شیخ محمد وشیخ صالح و سیف بن عبدالله باخادمش به اطراف شارجه به تفریح میروند، خیمه وخرگاه برپا میکنند وتا شب در آنجا میمانند، کباب و چایی وقهوه تهیه وصرف میکنند، سیف بن عبدالله به خادمش میگوید هیزم جمع کن وجلو خیمه آتش روشن کن، واین شعر را سرود:
أَوقِـد فَاِنَ اَللَیـلَ، لَیـل قَـرُّ **** وَاّلریحُ یامُوقِــدُ، ریح صِـرُّ عَسَی یرَی نَارُک، مَن یمُرُّ **** اِن جَلَبتَ ضَیفاً، فَأنَتَ حُرُّ - ترجمه ابیات: آتشی روشن کن دراین شب سرد که بادهای طوفانی میوزد، که شاید کسی در این نزدیکی گذر کند وآتشت را ببیند، واگر مهمانی آوردید، شما آزاد هستید.
- شیخ محمد در جوابش میگوید:
خوشا وقتی وخرم روزگاری **** که مهمانی کند برما گذاری درشب تاریک وسرمای سوزان **** که باهم طی کنیم لیل ونهاری کشته شدن سیف بن عبدالله در منطقهٔ حیره
- بعد از مدتها در شبی از شبهای زمستانه و در منطقه شرق شارجه در «دهکده حیره» از توابع شارجه سیف بن عبدالله بایک گروه غارت گر از بدوهای مسلح در گیر میشود که متأسفافه دراین زد وخُرد سیف بن عبدالله کشته میشود، واز بد شانسی شیخ محمد لاوری بار دیگر یکی از یاران صمیمی خودرا از دست میدهد.
بازگشت شیخ محمد به ایران
- بعد از مدتی که شیخ محمد لاوری در شارجه و در ضیافت شیخ ماجد القاسمی میماند، حاکم دبیپیامی برایش میفرستد که به دبی بیایید که کار مهمی باشما دارم، شیخ محمد بعد از خداحافظی از شیخ ماجد بن صقر القاسمی از شارجه به دبی میرود. حاکم دبی از او خواست تا در کنارش بماند، شیخ محمد در دبی ازدواج کرد و مدتی هم اقامت نمود، اما او مرد کوه و دشت و بیابان بود، نه مجلس وبارگاه. علی رغم مقام رفاه و آسایشی که درآن جا داشت، سر انجام دبی را وداع گفته و به ایران باز گشت.
دیدگاه احمد سلامی بستكى دربارهِٔ شمد لاوری
- شیخ محمد لاوری (شمد لاورى) درطول حیات خود هم مأموران دولتی وهم دزدان وسارقان مسلح را زیاد بقتل رساندهاست.او با چند تفنگچی سلحشور که همراه داشتهاست تقریباً یک گروه کوچک یاغی را تشکیل داده بود، در زمان او اصلاً دزدها وسارقان از ترس نامش به منطقه نمیآمدند. قبل از «سرهنگ پالار» مأموران زیادی حکم دستگیری وی را داشتهاند که ناموفق باز گشتهاند ویا بقتل رسیدهاند. او به سرهنگ پالار (پالدُم) میگفت واینطور صدایش میزد. همه عقیده داشتند که وی تیر بند است، خبر هم داشت که سرهنگ پالار قصد دستگیری اورا دارد، اما بی اعتنا وبی باک بود.
- از یک شاهد عینی: در حدود ده سال سن داشتم روزی همراه با پدرم در منزل شیخ علی انصاری کدخدای چاه بنارد نشسته بودیم، چهار نفر وارد شدند که یکی از آنها مثل کوه بلند و استوار بود، دیدم همه بلند شدند ودستش را بوسیدند، گفتند شیخ محمد لاوری است. ترس و وحشت سراپایم گرفت، من نامش را شنیده بودم اما خودش را ندیده بودم وهرگز فکر نمیکردم آدمی به این عظمتی در دنیا وجود داشته باشد. تفنگهایشان کنار دیوار گذاشتند، قطارهایشان هم باز کردند ودر گوشهای نهادند. شیخ محمد از اتاق بیرون آمد و رفت پشت بام به هرسو دوربین انداخت، ناگهان نعره زد «بی شرف مُعینا» دور بینش را انداخت و از پشت بام پائین پرید و به طرف بیرون از دِه دو زنان میرفت، طولی نکشید که دو فرد مسلح را دستگیر کرده بود وباز میگشت. همه از تعجب خشک شدیم که چگونه ممکن است بادست خالی دو مسلح را دستگیر نمود. دست و پای آندو را بست و وسط حیاط انداخت و با تیشهای که مرد قصاب داشت گوشت را آماده میکرد، به جان آندو افتاد وگفت بگوئید پالار کجاست. اینقدر تیشه به پای آنها زد که گوشت از روی پاهایشان کنده واستخوان نمایان شد.آنها هردو از روستای زنگارد (6) و از شکارچیان معروف بودند که برای سرهنگ پالار کار میکردند و یکی از آنها نامش «مُعینا» بود. عاقبت اقرار کردند که فردا صبح قرار است پالار برای دستگیری شما به گوده بیاید. آنهارا مرخص نمود اما گفت وای به حالتان اگر بازهم برای پالار کار کنید، پس از صرف ناهار رفتند.
- شیخ محمد نیمه شب همانروز پاسگاهی که روی گردنه شورد بود خلع سلاح نمود، اما مأمورین را دست و پابسته در گوشهای انداخت، تا صدای تیر به بستک نرسد. مأمورین پاسگاه چهار نفر بودند، صبح زود که شیخ محمد حرکت تعدادی افراد نظامی مسلح را در دوربین مشاهده نمود، یقین داشت که سرهنگ پالار است. آن چهار نفر به گوشه دیگری انتقال دادند واز کنده درخت ولباس مأمورین دو مأمور ایستاده ساختند و خودشان اطراف تپهای سنگر گرفتند، به محض رسیدن قوای سرهنگ به نزدیکی پاسگاه صدای تیر بلند شد و دو نفر از همراهان سرهنگ که دو طرف او سوار بر اسب بودند بر زمین خوردند. صدای نعره شیخ محمد در کوه پیجید، که جلوتر نیایید، وسلاحهارا بر زمین بیندازید، پالار صدای شیخ محمد را شناخت رنگش زرد شد وبه شدت ترسید، درحالی که به تپههای اطراف مینگریست گفت به من رحم کن شیخ محمد. سرهنگ پالار مطمئن بود که اگر سلاحهارا نیندازند بی شک همه خواهند مرد، دستور داد سلاح را بیندازید، همه سلاح خودرا برزمین انداختند. مجدداً نعره شیخ بلند شد که پالار بایستد وبقیه به درون پاسگاه بروند، همه به درون پاسگاه رفتند ویک نفر از افراد شیخ محمد در پاسگاه به نگهبانی ایستاد، شیخ محمد خودرا به پالار رساند که هنوز سوار بر اسب بود. یک نفر از افراد شیخ تفنگها را جمع کرد وهیزم وبرگ درخت خرما که در پاسگاه وجود داشت روی آنها ریخت شیخ کبریت را روشن نمود که آن تفنگهارا آتش بزند، پالار به دست وپای شیخ محمد افتاد والتماس کرد وگفت اگر این کار را بکنی نابود میشوم وزحمات بیست سالهام به هدر میرود، خواهش میکنم این کار را نکن، من باید جواب کشته شدن این دونفر را بدهم بیشتر اذیتم نکن جناب شیخ. شیخ محمد گفت دست از سرم بر میدارید؟. پالار گفت شما در حق من جوانمردی کردی، من هم قول میدهم که با شما دوست صمیمی باشم، شیخ محمد از میان اسبها چهار اسب را انتخاب نمود، فشنگها را برداشت وگفت بروید، سربازهارا مرخص کرد، خودشان بر سنگرها نشستند آنها هم دو سرباز مرده را برداشتند ورفتند. شیخ راشد گفت چرا گذاشتی بره؟. این مرد حرفش پشیزی هم نمیارزد، شیخ محمد گفت کشتن (پالدمی) برایم کاری ندارد، ولی او دَم از دوستی میزند، پدرش هم با پدرم آشنا بوده، رفت وآمد داشتند، اگر بار دیگر فضولی کرد دفتر اعمالش را میبندم.بعد از آن پالار چند ملاقات دوستانه با شیخ محمد داشتهاست وتقریباً باهم رفیق شدند، شاید هم اینجوری اظهار مینمود پیش شیخ محمد.
کشته شدن سلطان دزدان بدست شیخ محمد
- خوانین ، مالکین ، زمین داران ، کدخدایان ، سرمایه داران ونظامیان از دشمنان شیخ محمد بودند، و بطور مستقیم یا غیر مستقیم در صدد نابودی أش بودند. شیخ محمد هرگز با این قبیل افراد اُنس واُلفتی نداشت. این جماعت خطری بزرگتر از شیخ محمد لاوری در برابر خود نمی دیدند، روی خوش نشان دادن، میهمانی وپذیرائی آنها به دلیل ترس از او بود. شیخ محمد طرفدارانی چون بیچارگان، کشاورزان وتهیدستان داشت که در اجتماع نقشی نداشتند جز پذیرفتن بار سنگین فقر، لذا خود باری بودند بر دوش شیخ محمد لاوری. شیخ محمد برای گروه اول مایه درد سر بود وبرای گروه دوم، حامی مطلق. گروه اول اورا چنگیزخان مینامیدند، وگروه دوم انوشیروان عادل. دزدان ازنام او وحشت داشتند وهرجا سخنی از او بود، بوی امنیت میآمد. آری... شیخ محمد لاوری نامی بود که چپاولگران فرسنگها فاصله، ودرد مندان از آن نیرو میگرفتند. حمایت از بینوایان را وظیفه خود میدانست، از ثروتمندان می گرفت وبه محتاجین میداد. حتی گاهی قافلهای که متعلق به بازرگانی گردن کلفت بود را غارت وبین مستمندان درمانده تقسیم میکرد. «قلی خان» یکی از مشهورترین دزدان دوران بود که اورا (سلطان دزدان) لقب داده بودند. دشمنان شیخ محمد سی هزار تومان به او دادند تاشیخ محمد را از بین ببرد، قلی خان فکر کرد بهتر از این نمیشود، چون بایک تیر دونشان میزد، هم سد فولادینی را از سر راه خود وهمکارانش بر میداشت وهم صاحب پول کلانی میشد، اما چنین نشد. سلطان دزدان باوجود تلاش وتقلای فراوان از دسترسی وبه چنگ آوردن شیخ محمد ناکام ماند، تمام فکر وذکر قلی خان کشتن شیخ محمد بود، زیرا او سلطان دزدان بود و شیخ محمد سلطان دزد گیران. قلی خان تصمیم دیگری گرفت، او سی هزار تومان را در ازاء تحویل زنده یا مرده شیخ محمد جایزه گذاشت، این خبر در همه جا پیجید وجنجال بزرگی به پا کرد، ودشمنان جدیدی به دشمنان شیخ محمد اضافه شد.اینگونه دشمنان میتوانند هرجا، هروقت وهرکس باشند.
- شیخ محمد که هیچگاه بفکر مشکلات شخصی أش نبود، هرگز انتظار چنین روزی را نداشت، ولی حالا پیش آمده بود و او باید برای حل آن فکری میکرد. یکروز وقتی شیخ محمد متفکر وناراحت نشسته بود قاسم ارژنگ اورا دلجوئی کرد وگفت غمت نباشد سردار، ما باچنگ ودندان از شما دفاع میکنیم، ونمی گذاریم موئی از سرت کم بشه.شیخ محمد باکج خلقی داد کشید نه، شیخ محمد دفاع نمیکند، حمله میکند. یادم است پدرم میگفت بهترین راه دفاع حملهاست. من بجنگ قلی خان میروم او این آتش روشن کرده خودش باید درآن بسوزد، بازی او شروع کرده من تمامش میکنم. پس از کشتن سلطان دزدان، شیخ محمد شهره دوران شد. خان عظیم بستک که همیشه سعی برآن داشت که شیخ محمد را به سوی خود بکشاند، اکنون مصمم تر شده بود، چون باداشتن بی باکترین وسر شناسترین دلاور منطقه به عنوان سردار چریکهایش، استواری بی زوال فرمانروائی اش تضمین میشد. پس از اصرار فراوان خان، سر انجام شیخ محمد راضی شد روزی مهمان او شود.
-
جهان آرا و شمد لاوری
- در حالی که «هاشم خان» راجع به قلی خان وافرادش صحبت میکرد، شیخ محمد (شَمَد) با دوربین اطراف را می پائید، گلهای به سوی چادر هاشم خان رانده میشد و پیشاپیش گله، اسب سواری میتاخت. اسب سواری چابک که با اسب سبک پایش همچون غزال وحشی پستیها وبلندیها را پشت سر میگذاشت.
جهان آرا به دلاوريهاى شمد لاورى فكر مى كند
*هیجان شیخ محمد موقعی بیشتر شد که فهمید اسب سوار دختری جوان است.
- اسب سوار به اندازهٔ کافی نزدیک شده بود، شیخ محمد (شمد) چشمش را از دوربین برداشت اما نگاهش را از دختر نه! هاشم خان در این مدت برای خودش حرف زده بود. چرا که شیخ محمد تمام حواسش نزد دخترک بود.
- پیر مرد شیخ محمد را به خوردن کباب دعوت کرد، اما او بدون آنکه چشم از دختر بر دارد به جای آن که دسته سیخ را بگیرد، سر آن را گرفت و دستش سوخت. ناگهان آه عمیقی کشید وسیخ را درون ظرف ماست انداخت وماست به صورت هاشم خان پاشیده شد.
- «جهان آرا» دختر هیجده سالهٔ هاشم خان از دور باصدای دلنشینی سلام کرد، هنوز اسب از تاخت وتاز نیفتاده بود که با یک حرکت دیدنی از روی اسب پائین پرید. * «جهان آرا دختر هاشم خان» قطاری به کمر، دوربینی بسینه وتفنگی بدست داشت. چنان دلربا بود که با دیدنش، قلب انسان از حرکت میایستاد. روسری گلدار نازکی پوشیده وگیسوی خرمن آسایش را پوشانده بود. خرامان خرامان جلو آمد واحوال پرسید. قبل از آنکه وارد چادر شود کرشمه کنان نیم نگاهی به شیخ محمد کرد.شیخ محمد پرسید: «این شیر زن کیه؟»، هاشم خان گفت: دخترم «جهان آرایه». بهترین اسب سوار این دیاره. شیخ محمد گفت:{دفعه قبل که دیدُمش خیلی کوچک بود، ماشاءالله جای خواهری هیکلی به هم زده. دخترای ایلیائی خو زود شوهر میگیرن. چطور خونه بخت نرفته؟! هاشم خان گفت: جهان آرا برای خودش شرایطی داره. میگه زن کسی میشه که تو اسب سواری وتیر اندازی از خودش سرباشه. تاحالا هم کسی پیدا نشده. شیخ محمد لبخندی زد وگفت: «نظرت چیه موهم بخت خودُم امتحان کنم؟». هاشم خان گفت:{شما بدون آزمایش قبولی شیخ محمد، ولی حالا وخت اینکارا نیس، بزار سر فرصت.
- «جهان آرا» از چادر بیرون آمد، باعوض کردن لباسش حالت زنانه تری بخود گرفته بود. دامن چین دار مشکی دست باف، پاچامه حریری صورتی وچارقد پولک دار.
- در حالی که جهان آرا به مادرش کمک میکرد، هاشم خان پرسید: «دخترم، حاضری روزی با عقاب جنوب مسابقه اسب دوانی بدی؟»، جهان آرا: از روی شانه راست سرش را برگردانید، نگاه معنی داری به شیخ محمد کرد، لبخندی زد وباصدای شرم آلودهای گفت:{اگه سعادت باشه باعث افتخار منه}.
- هاشم خان به شیخ محمد گفت: مردم اینجا به تو میگن عقاب جنوب. «جهان آرا» تعریف دلاوریهایت رو شنیده بود، همیشه دلش میخواست خودت رو هم ببینه.
-
شیخ محمد در مهمانی خان بستک
- ( خان بزرگ بستک) درتالار مجللش موقرانه بر صندلی مخصوص نشسته بود چند نفر از اعیان محل نیز حضور داشتند.
- در حالیکه همهمه وصدای قُل قُل قلیان در مجلس پیجیده بود، دونفر از ملازمان خان بازوی دهقانی را گرفته وداخل آوردند، یکی از ملازمان گفت جناب خان بزرگ این مردک مالیات نمیدهد. خان نیم نگاهی به او انداخت وپرسید: چرا از فرمان ما سر پیچی میکنی پاپتی. روستائی گردن کج کرد وگفت جناب خان فرمان شما روی چشمم ولی ندارم، بخدا دخلم نمیرسه، آه در بساط ندارم. خان نگاه تندی بدهقان کرد وگفت خیلی زبون درازی میکنی. ملازم اولی گفت چکارش کنیم جناب خان بزرگ؟ خان با تعجب گفت همان کاری که با امثالش میکنی هرچه مستحقه. خروج آنها مصادف بود با ورود شیخ محمد. روستائی چون شیخ محمد را دید خودرا رها نید وبدست وپای او افتاد و کمک خواست. شیخ محمد روبه خان کرد وپرسید گناهش چیه؟. خان وحاضران به احترام شیخ محمد برخاستند، ولی شیخ محمد بالحن ملایمی که هم بوی شوخی میداد وهم کنایه آمیز بود گفت این جور چیزها درشأن خوانین است نه بیابان گرد، این را گفت ودر جمع مردم نشست. شیخ محمد دوباره گفت معلومه آدم بی نوائی است، چه شده جرمش چه است؟. خان گفت هیچه، حرفمان خلاف کرده گفتم ادبش بکنند. شیخ محمد گفت جناب خان بزرگ، حرف قرآن خلاف کردن که بدتر است، خان گفت منظورت را نمیفهمم شیخ محمد. شیخ محمد گفت قرآن میفرماید: حاجتمند را بنا امیدی از خود دور نکنید. خان طعنه زنان گفت باشد، میبخشمش به شما جناب شیخ محمد لاوری، عدالت پناه معروف. دهقان را رها کردند، خان باخوش روئی گفت فکر میکردم شیخ محمد لاوری خیلی سنگدل است. ولی میبینم دل نرمه. شیخ محمد به نقطهای خیره شده گفت بدبختانه این روزها کسی پایند رحم ومروت نیست، هرکه زور دارد همه کارهاست، وهرکه ضعیف است بیچارهاست. خان گفت اگر ازمن میشنوی برای خودت درد سر درست نکن، دست از این کارها بکش، میترسم آخر به قیمت جانت تمام بشد. شیخ محمد در جواب خان این شعر را خواند:
جهان ای دوست نماند بکس *** دل اندر جهان آفرین بند وبس - آدم باید یک روز از دنیا برود، حالا چه توی بستر نرم و چه گلوله گرم. خان گفت پناه برخدا، این آدم نه تهدید سرش میشه نه نصیحت. خان از صندلی بلند شد و روی زمین نشست، شیخ محمد را پیش خودش خواند وباصدائی که حاضران نشنوند گفت فعلاً صلاح براین است که چند روزی به لاور بروید، آب که از آسیاب افتاد خودم خبرت میکنم، هرمقامی هم بخواهی باخودم، رئیس کل چریکها یا نظامیان سراسر منطقه به شما میدهم، بشرط اینکه از حادثه جوئی دست برداری وباما باشی. شیخ محمد گفت ما درخت بیشهایم جناب خان، هوای باغ باما سازگار نیست. بمحض اینکه خان میخواست چیزی بگوید، قاسم ارژنگ شتابزده وارد شد سلام کرد وگفت: سردار عدهای چپوچی ریختند به جان مردم. شیخ محمد بلافاصله بلند شد، خان پرسید کجا؟ وقت چاشته، اینطور که نمیشه، شیخ محمد در حالی که قطارش را محکمتر میبست گفت اینجوری که معلومه عمرمان هم در این راه تمام میشه. سپس خدا حافظی مختصری کرد وراه افتاد. خان در حالیکه حرف ناگفتهای بلب داشت فکورانه دست بچانه ماند.
پی نوشتها:-
(2) ـ تیرکش: به معنی سوراخی که در دیوار قلعه و قصر ملوک برای انداختن تیر و بندوق به جانب دشمن ، می سازند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). سوراخی در دیوار قلعه برای انداختن تیر و گلوله به جانب دشمن . (ناظم الاطباء).
-
(3) ـ شیخ محمد شیخ عبدالنور: در قناتى بين كوخرد و هرنگ كشته شد.
-
(4) ـ شارجه: (به عربی: الشارقة) (به انگلیسی: Sharjah) یکی از شهرها و شیخنشینهای هفتگانهٔامارات متحده عربی است. و یکی از هفت امارتی است که دولت امارات متحده عربی را تشکیل میدهند و محدوده این امارت حدود ۱۶ کیلومتر از ساحل کشور امارات در خلیج فارس را میپوشاند. عمق خاک این امارت رو به داخل کشور حدود ۶۰ کیلومتر است. مساحت شارجه ۲۶۰۰ کیلومتر مربع میباشد، و این امارت با تمام اماراتهای که کشور دولت امارات عربی متحده تشکیل میدهند حدود مشترک دارد. معناى كلمه : (الشارقة) آفتاب درخشان است.
-
(5) ـ بازار عَرصَه: نام یکی از بازارها و مراکز بازرگانی در شارجه واقع در امارات متحده عربی است. مریجه در اصل نام یکی از محلههای بسیار قدیمی شارجه میباشد. در زمان قدیم امارت شارجه تنها از ۴ محله تشکیل شده بود. در قدیم در نزدیکی مریجه بازاری بسیار معروف بوده به نام بازارالعرصة که در آن کالاهایی که از مناطق دور و با بار شتر میآمده دادوستد میشدهاست. این بازار را شهرداری شارجه با همان شکل قدیمیش بازسازی کرده و امروزه نیز کالاهائی تقریباً مانند همان کالاهائی که در آن زمان در این بازار خرید و فروش میشده در بازار «العرصة» موجود است.
-
(6) ـ زنگارد: روستای بزرگی از روستاهای منطقه گوده و از توابع بخش مرکزی شهرستان بستک در غرب استان هرمزگان در جنوب ایران واقع شدهاست. روستای «زنگارد» در دو کیلومتری جنوب روستایچاه بنارد در زیر کوه مرتفع زنگارد کوه ناخ واقع است.
ادامه دارد ...منتظر قسمت سِوُم باشى
|